آن شب شام عالی بود و بعدِ سالها تمرین مدیریت ترسهاشان، مشکلی برای کنار گذاشتن آنها به مدتکوتاه یکساعتونیم نداشتند.
ریچارد تشکرش را از سفری که با همدیگر طی کرده بودند بیان کرد. او برای احساس آرامشی که داشتند شاد بود. میدانستند اگرچه کارشان را به اتمام نرسانده بودند ولی اثرشان را در دنیا باقی گذاشته بودند.
آنها با هم بهطرف صندوقدار رفتند و ریچارد بازیگوشانه آرنج فلیسیتی را گرفت و گفت: «فلیسیتی، ما ثروتمند میشویم.»
فلیسیتی درحالیکه سر به سرش میگذاشت جواب داد: «اُه، بله؟ چطور چنین اتفاقی خواهد میافتد؟»
«نظری ندارم ولی میدانم از کجا شروع کنم.» ریچارد چشمکی زد و پول را پرداخت کرد.
فلیسیتی دستش را پشت سر شوهرش گذاشت، با تحسین به چشمهای او نگاه کرد و گفت: «ریچارد، میدانی بیش از همیشه به معجزه نیاز داریم.»
او در پاسخ لبخندی زد و دستهای فلیسیتی را گرفت، او را به ماشین هدایت کرد و قبلِ آنکه در ماشین را باز کند توقف کرد. موهاش را از جلو چشمهاش کنار زد و گفت: «بله؟ خب، فلیسیتی…» لبهاش را بهطرف گوشهای او برد، کلماتش بیشتر به زمزمه میماند: «من به معجزه ایمان دارم.»
ریچارد دستهای همسرش را بوسید و در را باز کرد. در همان زمان گارسون درحالیکه قطعه کاغذی را در دستش تکان میداد بهطرف آنها دوید: «قربان، مدیر از من خواست دنبال شما بیایم- بهخاطر سالگردتان…» نفسی تازه کرد: «یک وعدهی غذای مجانی!»
نگاهی حاکی از قدردانی و حیرت بین دو زوج ردوبدل شد، درحالیکه ریچارد از گارسون تشکر کرده و پولشان را پس گرفت، چشمهای فلیسیتی پرِ اشک شد. او نمیتوانست زمانی را بهیاد بیاورد که آنها اینقدر متحد در هدف، این چنین توسط قدرت نادیدنی راهنمایی و حمایت شده باشند.
دروازه ای به هوشمندی؛ داستانی درباره ی قانون جذب؛ لسلی هاوس هولدر، فیروزه مهرزاد، نشر پردیس دانش
instagram: firoozeh_mehrzad
اوهوم 🙂