مادرم گفت: «تولدت مبارک، لولی!» مرا در میان دستانش کشید و سرم را بوسید.
«آمادهای ابتدا شعرمان را بخوانیم؟»
سرم را به نشانهی نه تکان دادم.
«چرا نه؟»
«مامان، من برای این کار خیلی بزرگم.»
«برای این کار هرگز بزرگی معنی ندارد. بیا با هم بخوانیم!»
این آویز
بِهِت اجازه میدهد بدانی…
چهره مادرم هنگام خواندن شعر روشن شد. ناگهان، مانند پریدن به درون دریاچه در یک روز گرم بود، نمیتوانستم در برابرش مقاومت کنم. بنابراین بهش ملحق شدم:
که در طول مسیر، در هر قدم،
من هم دوستت دارم.
بنابراین هر بار که جعبهی کوچکی
از طرف من را باز کنی،
به یاد داشته باش که درواقع همهی اینها
با من و تو آغاز شد.
آویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروزه مهرزاد، نشر نفیر
سلام خانم مهرزاد.
امروز با دیدن ایمیل شما خیلی خوشحال شدم و خوشحالتر بابت اینکه کتاب جدیدی چاپ کردید.باز هم عکسهای زیبا و مطمئن هستم این کتاب تون هم مثل کتایهای دیگه تون زیبا وعالی رتاثیر گذار است.مثل کتاب راهنما وبقیه.
سلام به تمام خوشبختی دات کامی های عزیز.من را ببخشید چون من زیاد اهل شبکه های اجتماعی مثل اینستا واینا نیستم دیر به دیر پیام میدم واز شما بی خبرم.
در هر صورت براتون آرزوی سلامتی وبهروزی وثروت میکنم.سال نو شما پیشاپیش مبارک و دختر گلتون را ببوسید.
ممنون میشم اسم کتابهایی که توی این دوسال ترجمه کردید برای من بفرستید.
زنده باشید وبه امید دیدار
درود. سال نو شما هم مبارک. روز و روزگار خوش. خیلی خوشحالم که دوباره به اینجا سر زدید. راستش من بیشتر در ایستاگرام هستم.
درنا و قاصدک جویای احوال شما همیشه هستند.
ممنون از لطف شما.