کارت را خواند:  

آلیس:هیچ دوست ندارم بروم سراغ دیوانه ها.»

گربه چشایر:«اه، چاره ای نداری. اینجا همه دیوانه ایم.»

عزیزم، نویسندگی ات چطور پیش می رود؟

به یاد داشته باش، برای یافتن خوشبختی همه باید گاهی کمی دیوانگی کنیم.

آردن پاکت را برداشت و وارونه کرد. یک جعبه کوچک روی میز سر خورد. آن را باز کرد بالای تشکی مخملی آویز نقره ای کلاهدوز دیوانه قرار داشت.

“آلیس در سرزمین عجایب!” آردن لبخند زد. “کتاب مورد علاقه ام!”

آردن آویز را بررسی، کف دستش قرار داد و انگشتانش را روی آن کشید.

مامان، هنوز هم با آویزهایش؟ هنوز هم باور دارد آنها به نحوی جادویی هستند؟

به آویزهای دستبند مادرش فکر کرد. دستبندی پر از آویز، همانی که هرگز از دستش باز نمی کرد و آردن را با صدای جیرینگ جیرینگ پی در پی اش دیوانه می کرد.

 

اویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروه مهرزاد، نشر نفیر

 

در حالی که دست هایش در تلاش بود چرخ خیاطی را نگه دارد، دست بندش در نسیم صدا می داد و آویزهایش حتی بلندتر می رقصیدند. او به چرخ خیاطی و سپس به آویزهای چرخ خیاطی و شبدر چهاربرگ نگاه کرد، تصاویرشان از دریاچه به او منعکس می شد.

مری به یاد گفته های ریما افتاد. فرزندم، این آویز ساده مفهوم زیادی دارد. به معنای یک زندگی مقید به خانواده است…بدون توجه به اینکه چقدر ممکن است از هم دور باشند. تا زمانی که این را می بندی، آن ها همیشه نزدیکت هستند.

آویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروزه مهرزاد، نشر نفیر

 

اویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروزه  مهرزاد، نشر نفیر

دختر مچ دست ظریفش را که دست‌بندی پُرشده ازآویزهای ریز به دورش بسته بود بالا گرفت.آویزی را که با لمسش‌ می‌توانستی شمع‌های رویش را حس کنی نشانش داد و گفت: «این آویز کیک تولدمه! من پنج سال دارم!»

لولی گفت: «تبریک‌ می‌گویم!»

دخترک هیجان‌زده گفت: «و این آویزکفش‌های بالرین من است و این آویز تخته‌ی شیرجه‌ام، چون من‌ می‌خواهم در بازی‌های المپیک شرکت کنم و این آویز ستاره‌ی شانس من است، بنابراین‌ می‌توانم با آن آرزو کنم و هر چیزی که آرزو دارم بشوم! شما چه آرزویی دارید؟»

کلمات کودک لولی را غافل‌گیر کرد.

لولی صادقانه پاسخ داد: «نمی‌دانم.»

«حالا‌ می‌شودآویزهای شما را ببینم؟»

لولی مچ دستش را بالا گرفت. دختر در حال تماشای یک‌به‌یک آویزها و صحبت درباره‌ی‌ آن‌ها ریز‌ می‌خندید و به لیس زدن بستنی قیفی‌‌‌اش ادامه‌ می‌داد.ناگهان پرسید: «می‌دانیدبه چه نیاز دارید؟»
«چی؟»

«بستنی قیفی!»

لولی زمزمه کرد: «آه، همین حالا هم در نوشیدنی‌‌ام بستنی دارم.» کنارش به  نوشیدنی روی نیمکت اشاره کرد. «و درحال‌حاضر هیچ پولی همراهم نیست.»

دخترک گفت:«نه، نه یکی از ‌آن‌ها.»و به پیشخوان بستنیِ مغازه‌ای در نزدیکی اشاره کرد. لولی نگاه کرد، درنهایت متوجه شد مقابل فروشگاه شیرینی دالی نشسته است.«یکی از این‌ها!»

دختر قاطعانه گفت: «این مال شما!» و به لولی چاره‌ی دیگری نداد، جز اینکه بستنی‌‌‌ او را نگه دارد . دخترک دوباره نشست.توری‌‌‌اش روی دامان لولی پخش شد. دست‌بندش را درآورد. با انگشتان چسبناک، آویز بستنی قیفی‌‌‌اش را که همانند لباسش پُرتلألو بود بیرون آورد، دو اسکوپ بستنی آبی و صورتی . «حالا، مچ دستت را بالا نگه دار!»

لولی گفت: «آه، من‌ نمی‌توانم مال تو را ازت بگیرم! این آویزها مال توست.»

دخترک به لولی نگاه کرد و گفت: «شما بیشتر از من به آن نیاز دارید!» سپس صدایش را در حد زمزمه پایین آورد. «و علاوه براین، من تعداد زیادی آویز بستنی دارم. ما هر تابستان به اسکوپز‌ می‌آییم.»

لولی مچ دستش را بالا گرفت و دخترک با دقت آویزی به آن اضافه کرد.

لولی آن را جلو صورتش گرفت، چشم‌هایش گشاد شد. دیگر خیلی احساس تنهایی‌ نمی‌کرد.

دختر پیش از اینکه‌به‌طرف دالی برگردد، گفت: «چشمانتان بدون قرمزی در‌ آن‌ها بسیار زیباتر است. هی! شما درست مثل بانوی بستنی هستید!»

لولی نفهمید دخترک سعی داردچه به او بگوید اما لبخند زد و گفت: «ممنون به‌خاطر این.» ‌درحالی‌که دست‌بندش و آویز جدید را به قلبش‌ می‌فشرد، بستنی دخترک را به‌دستش داد. لولی گفت: «تو خیلی شیرینی.»

«خوبه.» دخترک در حال لیس زدن  به بستنی‌‌‌اش نخودی خندید. «شیرین! حالا چشمانت را ببند.»

«چی؟»

«چشمانت را ببند! من یک پری شاهزاده خانم هستم،خب‌ می‌خواهم یک آرزو برایت کنم. اما باید چشمانت را ببندی.»

لولی چشمانش را محکم بست. دخترک چوب درخشانش را بالا برد و به‌آرامی پایین آورد و با آن بالای سر لولی را لمس کرد. لولی چشمانش را بسته نگه داشت، تا زمانی که خنده‌ی دخترک را شنید. هنگامی که چشمانش را باز کرد، دختر در میان بازوی مادرش که کیسه‌ی بزرگی از شیرینی فاج دالی را حمل‌ می‌کرد قرار داشت.

اویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروزه مهرزاد، نشر نفیر

مادرم گفت: «تولدت مبارک، لولی!» مرا در میان دستانش کشید و سرم را بوسید.

«آماده‌ای ابتدا شعرمان را بخوانیم؟»

سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم.

«چرا نه؟»

«مامان، من برای این کار خیلی بزرگم.»

«برای این کار هرگز بزرگی معنی ندارد. بیا با هم بخوانیم!»

این آویز

بِهِت اجازه‌ می‌دهد بدانی…

چهره مادرم هنگام خواندن شعر روشن شد. ناگهان، مانند پریدن به درون دریاچه در یک روز گرم بود،‌ نمی‌توانستم در برابرش مقاومت کنم. بنابراین بهش ملحق شدم:

که در طول مسیر، در هر قدم،

من هم دوستت دارم.

بنابراین هر بار که جعبه‌ی کوچکی

از طرف من را باز کنی،

به یاد داشته باش که درواقع همه‌ی این‌ها

با من و تو آغاز شد.

آویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروزه مهرزاد، نشر نفیر

آویزهای دستبند منتشر شد

مادرم مرا در آغوش گرفت، از شادی‌ می‌درخشید. گفت: «بفرمایید» بسته‌ی کوچکی را از جیب ژاکتش بیرون کشید. جعبه‌ی کوچک را باز کردم.

مثل همیشه، آویزی نقره‌ای در بالای تشکی مخملی قرار داشت. پرسیدم: «مامان، این چیه؟» در تاریکی خوب‌ نمی‌دیدم. «این نیمی از یک قلب است. برای زندگی‌ای که در آن هرگز از هم جدا‌ نمی‌شویم.» از جعبه بیرون آوردم و بررسی‌‌‌اش کردم. دست‌هایم را روی لبه‌های ظریفش کشیدم. «نیمه‌ی دیگرش کجاست؟» او گفت: «اینجا.» و دست‌بند خودش را نشانم داد، که با آویزهایش همانند درخت کریسمس تزئین‌شده‌ی ما سنگین بود. سپس مچ دستم را گرفت، آویز را اضافه کرد و دستم را بر قلبش گذاشت. «و درست اینجا. تو همیشه بخشی از من خواهی بود.»

آویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن،فیروزه مهرزاد، نشر نفیر