«ببین، هدف مثل پیاز است. از لایه های زیادی تشکیل شده، اولین لایه ی هدف کاشتن دانه است در جایی که هستی و تصمیم به اینکه همه ی آنچه خلق می کنی برای استفاده از استعدادها و نیرویت باشد تا بهترین کار تو در خدمت چیزی بزرگ تر از خودت قرار گیرد. جاش، وقتی تصمیم بگیری دانه را در جایی که هستی بکاری، می فهمی که تو خود دانه هستی. مسئله درباره کاشت دانه نیست، درباره ی کاشت خودت است. مراحلی وجود دارد که دانه ها به منظور رسیدن به سرنوشتی که مقدر شده، باید آن را طی کنند. تو هم دقیقا مانند پوست کندن پیاز و برداشتن لایه های آن، لایه های هدفت آشکار می شود و تو تشخیص می دهی که در زندگی چه رسالتی داری و برای زیستن با هدفی که برایش خلق شده ای، آماده می شوی. فرقی ندارد چه شغلی داری و چه کاره ای؛ تاجر،دانشجو استاد یا ورزشکار. این درباره ی کاشت خودت در جایی که هستی و آمادگی برای هدف بزرگ تر است که جریان می یابد.»
ارتباط
آلیس:هیچ دوست ندارم بروم سراغ دیوانه ها.»
گربه چشایر:«اه، چاره ای نداری. اینجا همه دیوانه ایم.»
عزیزم، نویسندگی ات چطور پیش می رود؟
به یاد داشته باش، برای یافتن خوشبختی همه باید گاهی کمی دیوانگی کنیم.
آردن پاکت را برداشت و وارونه کرد. یک جعبه کوچک روی میز سر خورد. آن را باز کرد بالای تشکی مخملی آویز نقره ای کلاهدوز دیوانه قرار داشت.
“آلیس در سرزمین عجایب!” آردن لبخند زد. “کتاب مورد علاقه ام!”
آردن آویز را بررسی، کف دستش قرار داد و انگشتانش را روی آن کشید.
مامان، هنوز هم با آویزهایش؟ هنوز هم باور دارد آنها به نحوی جادویی هستند؟
به آویزهای دستبند مادرش فکر کرد. دستبندی پر از آویز، همانی که هرگز از دستش باز نمی کرد و آردن را با صدای جیرینگ جیرینگ پی در پی اش دیوانه می کرد.
اویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروه مهرزاد، نشر نفیر
در حالی که دست هایش در تلاش بود چرخ خیاطی را نگه دارد، دست بندش در نسیم صدا می داد و آویزهایش حتی بلندتر می رقصیدند. او به چرخ خیاطی و سپس به آویزهای چرخ خیاطی و شبدر چهاربرگ نگاه کرد، تصاویرشان از دریاچه به او منعکس می شد.
مری به یاد گفته های ریما افتاد. فرزندم، این آویز ساده مفهوم زیادی دارد. به معنای یک زندگی مقید به خانواده است…بدون توجه به اینکه چقدر ممکن است از هم دور باشند. تا زمانی که این را می بندی، آن ها همیشه نزدیکت هستند.
آویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروزه مهرزاد، نشر نفیر
اندی اندروز، نویسنده کتاب گمشده از پرمخاطب ترین نویسندگان در لیست پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز و ازسخنرانان مطرح دنیاست. زیگ زیگلار از او به عنوان بهترین سخنرانی که تا به حال دیده است یاد می کند. اما اندی اندروز همیشه این چنین موفق نبود. درا حقیقت او در اوایل جوانی بی خانمان بود. از پیرمردی آموخت چگونه بر شرایط غلبه کند و به موفقیت دست یابد.
اندروز به عنوان نویسنده ای شناخته می شود که آثارش در حوزه ی خودشناسی مخاطب زیادی دارند و رویکردی اخلاقی را در نوشتن در پیش می گیرد. او بیش از بیست کتاب منتشر کرده و حدود چهار میلیون نسخه از کتابهایش به فروش رفته است. کتاب هایش به بیش از بیست زبان دنیا ترجمه شده اند. مسافر، راهنما و درمانگر از دیگر آثار او هستند. او در آمریکا به عنوان داستان نویسی مطرح شناخته می شود که در آثارش با ارئه یک داستان جذاب، نوعی دیگر از نگریستن به مسائل را ارائه می دهد.
اندروز در گمشده با آمیختن حقایقی تاریخی و عشق، داستانی بی نظیر خلق می کند. گمشده داستان قطعات مختلف عتیقه ای مقدس را دنبال می کند که نیروی شگرفی به قلب شخصی که آن را در دست دارد هدیه می دهد.
گمشده:داستانی از یک اکتشاف شخصی؛ اندی اندروز، فیروزه مهرزاد، نشر نون
گمشده
دوری چندلر، کنجکاو درباره ی قطعهای برنزی و عجیب که پسرش در حیات خلوت خانه شان یافته بود آن را برای تحقیقات بیشتر به دیلان، انسان شناسی که در موزه دنور کار می کرد می دهد. با رمز گشایی کلمات حکاکی شده روی آن متوجه می شوند با رازهای بیشتری روبهرو هستند.
آنها قطعات دیگری شبیه آن شی، با نوشته های متفاوتی بر روی آنها کشف می کنند که در طی سالها در دستان اشخاص معروفی قرار داشته و تاثیر زیادی بر زندگی آنها گذاشته بود.
بر روی این قطعات کلماتی به زبان باستانی نوشته شده بود که زندگی هر شخصی را که با آن مربوط بود تحت تاثیر قرار می داد.
این کلمات به نوعی زندگی آنها را هدایت می کرد.
چه قدرتی در قطعات برنزی به نظر بی اهمیت و قدیمی وجود داشت؟ چه کسانی قرن ها راز آنها را به دیگری انتقال داده اند؟
گمشده داستان قطعات مختلف عتیقه ای مقدس را دنبال می کند که نیروی شگرفی به قلب شخصی که آن را در دست دارد، هدیه میدهد.
گمشده: داستانی از یک اکتشاف شخصی؛ اندی اندروز، فیروزه مهرزاد، نشر نون
اویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروزه مهرزاد، نشر نفیر
دختر مچ دست ظریفش را که دستبندی پُرشده ازآویزهای ریز به دورش بسته بود بالا گرفت.آویزی را که با لمسش میتوانستی شمعهای رویش را حس کنی نشانش داد و گفت: «این آویز کیک تولدمه! من پنج سال دارم!»
لولی گفت: «تبریک میگویم!»
دخترک هیجانزده گفت: «و این آویزکفشهای بالرین من است و این آویز تختهی شیرجهام، چون من میخواهم در بازیهای المپیک شرکت کنم و این آویز ستارهی شانس من است، بنابراین میتوانم با آن آرزو کنم و هر چیزی که آرزو دارم بشوم! شما چه آرزویی دارید؟»
کلمات کودک لولی را غافلگیر کرد.
لولی صادقانه پاسخ داد: «نمیدانم.»
«حالا میشودآویزهای شما را ببینم؟»
لولی مچ دستش را بالا گرفت. دختر در حال تماشای یکبهیک آویزها و صحبت دربارهی آنها ریز میخندید و به لیس زدن بستنی قیفیاش ادامه میداد.ناگهان پرسید: «میدانیدبه چه نیاز دارید؟»
«چی؟»
«بستنی قیفی!»
لولی زمزمه کرد: «آه، همین حالا هم در نوشیدنیام بستنی دارم.» کنارش به نوشیدنی روی نیمکت اشاره کرد. «و درحالحاضر هیچ پولی همراهم نیست.»
دخترک گفت:«نه، نه یکی از آنها.»و به پیشخوان بستنیِ مغازهای در نزدیکی اشاره کرد. لولی نگاه کرد، درنهایت متوجه شد مقابل فروشگاه شیرینی دالی نشسته است.«یکی از اینها!»
دختر قاطعانه گفت: «این مال شما!» و به لولی چارهی دیگری نداد، جز اینکه بستنی او را نگه دارد . دخترک دوباره نشست.توریاش روی دامان لولی پخش شد. دستبندش را درآورد. با انگشتان چسبناک، آویز بستنی قیفیاش را که همانند لباسش پُرتلألو بود بیرون آورد، دو اسکوپ بستنی آبی و صورتی . «حالا، مچ دستت را بالا نگه دار!»
لولی گفت: «آه، من نمیتوانم مال تو را ازت بگیرم! این آویزها مال توست.»
دخترک به لولی نگاه کرد و گفت: «شما بیشتر از من به آن نیاز دارید!» سپس صدایش را در حد زمزمه پایین آورد. «و علاوه براین، من تعداد زیادی آویز بستنی دارم. ما هر تابستان به اسکوپز میآییم.»
لولی مچ دستش را بالا گرفت و دخترک با دقت آویزی به آن اضافه کرد.
لولی آن را جلو صورتش گرفت، چشمهایش گشاد شد. دیگر خیلی احساس تنهایی نمیکرد.
دختر پیش از اینکهبهطرف دالی برگردد، گفت: «چشمانتان بدون قرمزی در آنها بسیار زیباتر است. هی! شما درست مثل بانوی بستنی هستید!»
لولی نفهمید دخترک سعی داردچه به او بگوید اما لبخند زد و گفت: «ممنون بهخاطر این.» درحالیکه دستبندش و آویز جدید را به قلبش میفشرد، بستنی دخترک را بهدستش داد. لولی گفت: «تو خیلی شیرینی.»
«خوبه.» دخترک در حال لیس زدن به بستنیاش نخودی خندید. «شیرین! حالا چشمانت را ببند.»
«چی؟»
«چشمانت را ببند! من یک پری شاهزاده خانم هستم،خب میخواهم یک آرزو برایت کنم. اما باید چشمانت را ببندی.»
لولی چشمانش را محکم بست. دخترک چوب درخشانش را بالا برد و بهآرامی پایین آورد و با آن بالای سر لولی را لمس کرد. لولی چشمانش را بسته نگه داشت، تا زمانی که خندهی دخترک را شنید. هنگامی که چشمانش را باز کرد، دختر در میان بازوی مادرش که کیسهی بزرگی از شیرینی فاج دالی را حمل میکرد قرار داشت.
اویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروزه مهرزاد، نشر نفیر