و خدا بنده نواز است. بزرگ است، آنقدر که دلم را غرق نور می کند.
لبخند همه ی شما را از خدا آرزو می کنم.
یادتان نرود،
پشت بند همه ی آرزوها بنویسید،
اگر صلاح می دانی.
در باغچه افکارم مراقبم چگونه فکرهایم را اینجا و آنجا رها کنم. برای گل ها آرزوهایم را زمزمه می کنم
و از هدفهایم می گویم و از
و امیدهایی که از آنها جان می گیرم.
می دانم آنها آنجا هستند تا برای فرشته ها استراق سمع کنند و
گل ها چرغ های رنگی کوچکی از خورشید هستند که در هنگام تاریکی، زمانی که ابرهای تیره بر افکارمان سایه افکنده، نور خورشید را از آن می گیریم
فریاد زد: «امروز جایزهی بزرگ پنج خرگوش است! چه کسی یک بلیت قرعهکشی گرفته است!؟»
با گفتن این جمله، چند نفر دیوانهوار درون پاکتهاشان را جستوجو کردند و به او نزدیک شدند، بلیتهاشان را تکان میدادند و با هیجان صحبت میکردند.
اندی نگاهی به عقب و به دوستانش انداخت و متوجه شد آنها در حال منفجرشدن از خنده هستند. ریچارد سراسیمه بود.
اندی شانسی بلیت یک نفر را قاپید و گفت: «شما خوششانس هستید!» بعد ده گوش خرگوش را در یک دست گرفت و آنها را به برندهای که فریاد میزد و بالا و پایین میپرید داد.
برندهی خجل گوش های خرگوش ها را در دست گرفته بود و از هیجان به نفسنفس افتاده بود. دیگران در مسیر عکسالعملهای درهموبرهمی داشتند. تعدادی به او تبریک گفتند و نزدیک ماندند، پیشنهاد کمک میدادند و دوستی دیرینشان را ابراز میکردند، درحالیکه بقیه بد و بیراه میگفتند و غر میزدند و با شتاب دور میشدند.
با دستهای خالی به سمت دوستانش برگشت، اندی روی زمین نشست، واضح بود کندوکاوش تمام نشده بود. ریچارد متعجب بود که چطور این افراد چنین کالای باارزشی را برای تجربهی او قربانی کردند.
جایی در ابری از غبار، برنده با جمعیتی که دورش را گرفته بود محاصره شده بود. بیگمان هیاهویی بهدنبال داشت. دوربین گزارشگرهایی که به صحنه آمده بودند فلش میزد و نمیتوانستند منتظر چاپ داستانشان در صفحهی اول روزنامههای صبح بمانند.
آنگاه از میان جمعیت خرگوشی از این هیاهو فرار کرد. به امید آنکه از مسیر خارج شود و به سمت چمنها برود ولی درواقع به کالین نزدیک شد و مستقیم جلو او ایستاد. کالین دستش را دراز و خرگوش را بلند کرد و دیگران تشویقش کردند.
یکی پس از دیگری خرگوشها برگشتند. ریچارد کاملاً ساکت بود. زمانی که همهی خرگوشها برگشتند، ریچارد به مسیر نگاه کرد و متوجه شد جمعیت متفرق شدهاند. تنها «برنده» باقی مانده بود، با دستهای خالی اخم کرده بود و پاکت کاغذی را جستوجو میکرد.
منظرهی ناراحتکنندهای بود. ریچارد احساسی را که این صحنه به او میداد دوست نداشت. اندی اندوه ریچارد را احساس کرد، سر تکان داد: «میدانم چه احساسی داری. باور کن، این ناامیدکنندهترین بخش صاحب «قانون بسط آگاهی» شدن است. دیدن اینکه دیگران چقدر میتوانند کور باشند دردناک است، مخصوصاً وقتی که مجبور نیست چنین پیش برود. مرد میتوانست همهی خرگوشهایی را که صاحبش بود داشته باشد ولی او روش تفکرش را تغییر نداد. بعضی مردم قبلِ آنکه بهحد کافی فروتن شوند و شروع به پرسیدن سوال درست کنند باید سرشان به سنگ بخورد.»
در باغچه افکار صفحه ی ۸۰ و ۸۱
لسلی هاوس هولدر؛ ترجمه فیروزه مهرزاد
نشر پردیس دانش
میتوانیم با داشتن تصویر واضحی از موقعیتی که سعی داریم به آن برسیم از «صدای درونی» برای پیداکردن مسیرمان بهره بگیریم.
با یادگیری شناسایی صدا و گوشسپردن به نصایحش، خیلی زود وارد داستان موفقیت بعدی میشویم و ضمانت الهامبخشی بعدی را برای برنامهی خارقالعاده «شاد بودن» فراهم میآورد. آیا «برنامه» مسئول موفقیت ماست؟
موفقیت در نتیجهی آمادگی شخص برای دریافت الهام و آنگاه تمایل توجه به آن و انجام آنچه میگوید بهدست میآید. من آموختهام که قبلِ گرفتن تصمیمات بزرگ باید ابتدا تصویری واضح در ذهن داشته باشم و نتایجی را که در جستوجوش هستم روی کاغذ پیاده کنم.
دنبال چه سبک زندگییی هستم؟ دلم میخواهد در چه نوع خانهای زندگی کنم؟ میخواهم چه نوع روابطی با اعضای خانوادهام داشته باشم؟ دوست دارم چه نوع دوستانی داشته باشم؟
من با جزییات به این سوالات جواب میدهم و در واقع جوابها را روی کاغذ میآورم. آنگاه در جستوجوِِ الهاماتی برای هدایتم برمیآیم. آن هنگام است که آمادهی شنیدن و در نظر گرفتن نصایح شخصی دیگر میشوم.
در باغچه افکار؛ داستانی درباره ی قانون جذب
لسلی هاوس هولدر؛ ترجمه فیروزه مهرزاد
نشر پردیس دانش
گاهی به افرادی که در زندگیشان به جایگاهی ستودنی رسیدهاند نگاه میکنیم و همان قدمهایی را که آنها برداشتهاند سرمشقمان قرار میدهیم تا به همان نتایج برسیم.
هنگامی از این افراد چیزهای زیادی میآموزیم که به این درک برسیم مسیرمان همیشه یکی نیست. همچنین نباید توقع داشته باشیم با تکرار عملکردهای آنها به نتیجهی یکسانی برسیم.
تاکنون دیدهاید کسی تکذیبنامههایی با عنوان «نتایج نه سرمشق» را به داستانهای موفقیتآمیزش چسبانده باشد؟ باور کنید میدانم که برنامههای معقول واقعاً خارقالعاده است، چون تعدادی از آنها را در زندگیمان عجیب موثر یافتهایم. ولی چرا نتایج سرمشق نیستند؟ چطور افرادی دستورات را کاملاً دنبال میکنند ولی از لذت نتایج خارقالعاده آن بیبهره میمانند؟ برنامههای «ثروتمندشدن»، «لاغرشدن» یا «شادشدن» چطور میتوانند در زندگیمان موثر عمل کنند؟
اگر قصد داریم به همان نتایج موفقیتآمیز برسیم، نباید دقیقاً همان کارها را تقلید کنیم بلکه ترجیحاً باید یاد بگیریم مثل آنها فکر کنیم. آنچه آنها را موفق ساخته است دقیقا همانی است که برای رسیدن به موفقیت مورد نیاز است؛ ولی ما تجربیات متفاوت و عقاید غیر ضروری متفاوتی در زندگیهایمان داریم. این عوامل باعث تفاوت در نتایج میشوند.
بنابراین، باید صدای آرام درونمان را که کمک میکند جهت و زمان درست را به دست آوریم کشف کنیم.
در باغچه افکار؛ داستانی درباره ی قانون جذب
لسلی هاوس هولدر؛ ترجمه فیروزه مهرزاد
نشر پردیس دانش
عزیزانی که در جستجوی موفقیت هستید، باور کنید که می دانم ناامیدی و موقعیت های سخت مالی و نرسیدن به رویاهایتان به چه معنی است.
ساعت های طولانی کار می کنید. سخت تلاش دارید پیشرفت کنید ولی گویی از یک تپه ی شنی بالا می روید، اینطور نیست؟
گاهی تنها چیزی که می خواهید امنیت مالی خانواده تان … بزرگ کردن بچه هایتان بدون داشتن استرس است، اینطور نیست؟
حتی زمانی که فکر می کنید به موفقیت دست پیدا می کنید متوجه می شوید موفقیت همیشه در گوشه و کنار است ولی در واقع هرگز به آن دست پیدا نمی کنید.
در حقیقت، هر چه سخت تر تلاش می کنید بیشتر زیر بار قرض می روید و بیشتر از رویاهایتان دور می شوید.
خبرهای خوب!
می خواهم بگویم همیشه هم اینطور پیش نمی رود. موفقیت شاید نزدیک تر از آنچه تصورش را می کردید باشد.
یکی از قوانین موفقیت که حتماً در کتاب یا فیلم راز دیده یا خوانده اید قانون جذب نام دارد ولی می دانستید شش قانون دیگر نیز برای رسیدن به موفقیت وجود دارد؟
فرقی ندارد چه قدر سخت برای رسیدن به وفور نعمت تلاش می کنیم تا زمانی که قوانین را می شکنیم به چیزی که واقعاً به آن نیاز داریم دست پیدا نمی کنیم.
حتی اگر در سمینارهای مختلف شرکت کرده باشید و یا چند صد کتاب با موضوع یاری به خود خوانده باشید و نتیجه ای نگرفته باشید، کتابهای در باغچه افکار و دروازه ای به هوشمندی کمک می کند هر چیزی را که تا کنون آموخته اید به کار بگیرد و بالاخره شروع به تغییر زندگی تان خواهید کرد.
این کتاب ها در دو مرحله ی مهم کمک می کند.
مرحله ی ۱: ارتباط بین افکارتان و شرایط تان را کشف کنید و بفهمید چطور شما و ذهن تان کار می کنید.
مرحله ۲: هفت قوانین جهانی را کشف کنید و بدانید دنیای اطراف تان چطور کار می کند.
تصور کنید چنین خواهد شد:
حتی زمانی که احساس می کنید همه چیز در حال از هم پاشیدن است، آرامش تان را حفظ می کنید.
حتی زمانی که اوضاع مالی تان فاجعه است، احساس اعتماد به نفس پیدا می کنید.
به بچه هایمان می آموزیم، فرقی ندارد چه شغل یا علاقه ای را دنبال می کنند، چگونه راهشان را پیدا کنند.
و سرانجام لذت بردن از زندگی را تجربه می کنید.
دروازه ای به هوشمندی در واقع خود کتابی مستقل است ولی همچنین به نوعی دنباله ی کتاب در باغچه افکار نیز محسوب می شود جواب هایی برای این سوالات دارد :
آن مرد ناشناس در انتهای کتاب در باغچه افکار که بود؟
ایده ی خارق العاده اش چه بود؟
ریچارد چطور در این بخش کتاب به موفقیت می رسد؟
در حالی که داستان در باغچه افکار در طی یک روز اتفاق می افتد و ختم داستان دوازده سال بعد رخ می دهد، کتاب دروازه ای به هوشمندی ده سال قبل از مشاجره فلیسیتی و ریچارد آغاز می شود و دوازده سال فاصله ی بین پایان کتاب در باغچه افکار و بخش آخرش را پر می کند.
در کتاب دروازه ای به هوشمندی ریچارد و فلیسیتی را از کتاب در باغچه افکار در هنگام رهایی از بحران مالی شان دنبال می کنیم. با زوجی که در آخر خط بحران مالی ریچارد از آنها صحبت شد آشنا می شوید. مورگان را که نیاز به یک معجزه پزشکی برای فرزند خود دارد و ری را در دست یابی به رویایش پی گیری می کنیم.
با ابن تفکر که برای هر مشکلی حتماً ایده و راه حلی وجود دارد، هر کدام دروازه ای به هوشمندی خود را کشف می کنند. نویسنده ی کتاب پر فروش و برنده جایزه کتاب سال آمریکا، در باغچه افکار، در کتاب حاضرشما را به کسب تجربه ای دعوت می کند که هرکز فراموش نخواهید کرد.
یادآور قدرتمندی که مسائل در پایان حل می شود و اگر هنوز حل نشده باقی مانده هنوز پایان نیافتاده است.
الهام بخش و سرشار از ایده ها و دیدگاههایی که هر روز می تواند هر ناحیه از زندگی را بهبود بخشد.
داستانی جالب و آموزنده که نشان میدهد چگونه با کمک خواستن، تشخیص و اعتماد به ایده های الهام بخش می توان به نتایج قابل توجه رسید.
لسلی هاوس هولدر نویسنده ای است که با کتابهایش توانست در زندگی ام تاثیر زیادی بگذارد.
خوشحالم که در سفری که این نویسنده با خواننده هایش در میان گذاشته شرکت کرده ام.
نویسنده از طریق داستان درس هایش را می آموزد.
در کتاب در باغچه افکار با ریچارد آشنا می شویم. ریچارد بعد از مشاجره با همسرش بر سر مشکلات مالی به جنگل پشت خانه شان می رود.
در داستان هر جزئیاتی سمبل چیزی در زندگی است. ریچارد در رویایش اشخاصی را می بیند که در جاده ای در حال برداشتن پاکت های کاغذی هستند.
هنگامی که او تصمیم می گیرد از مسیر خارج شود، متوجه افراد دیگری می شود که به دنبال گرفتن خرگوش هستند ولی او نمی داند چطور می تواند خرگوشی به دست آورد.
او اصولی را در رابطه با گرفتن خرگوش می آموزد که می تواند در هر مشکلی به کار رود و کمک می کند به راه حل هایی واقعی دست یابیم.
حتماً ویدئوی چهار دقیقه ای در باغچه افکار را مشاهد کنید. در پست های بعدی بیشتر توضیح می دهم.