اقدام

 

یک شخص متعهد منتظر نمی ماند شرایط کاملاً مناسب شود، چرا؟
چون شرایط هرگز کاملاً مناسب نمی شود.

تردیدها، قادر مطلق و توانایی هایش را برای جاری کردن معجزات در زندگی انسانها محدود می کند.

خداوند قادر، این بصیرت را به انسان داده که اقدام کند!

منتظر ماندن، تردید داشتن، سرگردان بودن و دودل شدن سرپیچی از امر خداست.

مسافر: هفت تصمیمی که موفقیت فردی را تعیین می کند؛ اندی اندروز

نشر لیوسا

ایمان

فرشته ابروهایش را بالا برد: “سوال واقعاً ساده ای است. آیا خودت را مرد با ایمانی می دانی؟ آیا رفتارها و عملکردهایت بر پایه ی ایمان است؟ هر انسانی  از روی ایمان یا ترس به جلو حرکت می کند. انتظار حادثه ای که هنوز رخ نداده یا باور چیزی که دیده یا لمس نمی شود از روی ایمان یا ترس است. انسان ترسو همیشه در لبه ی دیوانگی زندگی می کند. انسان با ایمان در انتظار پاداش همیشگی زندگی می کند.”

دیوید گیج پرسید:” پاداش؟”

دوباره شروع به قدم زدن کردند. فرشته جواب داد:” ایمان، یعنی باور آنچه دیدنی نیست؛ پاداش ایمان، دیدن آن چیزی است که شخص باور کرده. دیوید پاندر! آیا خودت را مرد با ایمانی می دانی؟”

دیوید جواب داد:” اگر بخواهم صادق باشم، همیشه فکر می کردم برای خودم منطق دارم.”

فرشته به راست پیچید و میهمانش را به راهرو عریضی هدایت کرد.” دلیل، هرگز خواستگاهی برای معجزه ها به وجود نمی آورد؛ بلکه این ایمان است که فرصتی برای وقوع معجزه ها به وجود می آورد. و در مقایسه نهایی، صدای راهنمای ایمان، دلیل است؛ دلیل تنها، می تواند این قدر ادامه یابد ولی ایمان، محدودیتی ندارد؛ تنها محدودیت در درک فردا، تردیدی است که امروز در تو پایدار است.”

مسافر: هفت تصمیمی که موفقیت فردی را تعیین می کند

اندی اندروز

 نشر لیوسا

نیروی قدر دانستن چیزها همانطور که هستند

امروز صبح بعد از آنکه الینا را به مدرسه بردم کمی قدم زدم. هوا ساکن و دل انگیز بود، خورشید گرم و درخشان می تابید. درختان در نور خورشید می درخشیدند. سنجاقکی آبی از کنارم پرواز کرد. صدای گنجشک ها و پرستوها به گوش می رسید. درصبحی بهاری عادی، غیر عادی بودم. تنها نکته ی متفاوت نسبت به هزاران صبح دیگر زندگی ام این بود که بیشتر به محیط اطرافم توجه نشان می دادم. چقدر از کنار لحظات عادی خارق العاده ی زندگی مان می گذریم در حالی که مملو از آن چه که باید بعد انجام دهیم یا نگران آن چه که تازه اتفاق افتاده هستیم؟

 هنگامی که وقت می گذاریم تا معجزات اطراف مان را قدر بدانیم،  برای دست و پنجه نرم کردن با آن چه که زندگی ارائه می کند، خوب یا بد، شاید لذت بردن از گل ها در مسیر کار  از مشکلاتمان  در کارهای سخت  روزانه  نکاهد ولی  ممکن است سرخوشی لازم را برای  برخورد بهتر با مشکلات  به ما بدهند. و اگر تنها پاداش شما این باشد که برای چند لحظه ای احساسی عالی داشته باشید، آیا همین پاداش کافی نیست؟

همان طور که آنه فرانک در کتاب مسافر: هفت تصمیمی که موفقیت فردی را تعیین می کند می گوید:” به  این همه زیبایی که هنوز در اطراف تان باقی مانده است فکر کنید و خوشبخت باشید. “

سرزنده

می دانم تنبلی گناه است؛ سرزنده بودن را عادتی در زندگی ام خواهم کرد.

من با اشتیاق در گام هایم و لبخندی بر چهره ام عمل می کنم.

نیروی حیات، درون رگ هایم جاری می شود و مرا مشتاق، جسور و خواهان پیشرفت می کند.

ثروت و موفقیت از تنبلی ها پنهان است

ولی در اختیار شخصی است که با موفقیت پیشرفت می کند.

مسافر: هفت تصمیمی که موفقیت فردی را تعیین می کند

اندی اندروز

داستان سه درسی که اندی اندروز را از خانه بدوشی نجات داد.

 

اندی اندروز نویسنده ی کتابهای مسافر، راهنما، درمانگر، گمشده  از پرفروش ترین کتاب ها در لیست روزنامه ی نیویورک تایمز ازسخنرانان مطرح دنیاست.  زیگ زیگلار از او به عنوان بهترین سخنرانی که تا به حال دیده است یاد میکند. اما اندی اندروز همیشه این چنین موفق نبود. در حقیقت او در اوایل جوانی بی خانمان بود. از پیرمردی آموخت چگونه بر شرایط غلبه کند و به موفقیت دست یابد.  

نام آن پیرمرد جونزبود، نه آقای جونز. فقط جونز.

اندی اندروز در بخشی از کتاب راهنما : دیدگاهی نو برای تحول در زندگی در این باره می نویسد:  ۲۳ سال داشتم و زیر پلی در سواحل خلیج آلاباما زندگی می کردم که با او آشنا شدم. احساس تنهایی، ترس و بیشتر از همه عصبانیت رهایم نمیکرد. زندگی ام آن طور که می خواستم رقم نخورده بود. والدینم از دنیا رفته بودند مادرم از سرطان و پدرم در یک تصادف اتومبیل و به غیر از درآمد مختصری که از پاک کردن ماهی ها به دست        می آوردم، یک سکه هم برای خودم نداشتم.

یک سوال در ذهنم پرسه می زد:” آیا زندگی تنها یک بلیط بخت آزمایی است؟ مگر می شود یک نفر خانواده و خوشبختی نصیبش شود و دیگری  مثل من سر از زیر پل  دربیاورد. در این زمان بود که جونز را دیدم.

او پیرمرد عجیبی بود که آن شب راهش به زیر آن پل، جایی که من زندگی می کردم، افتاد. وقتی کسی را نداشتم دوست من بود و زمانی که گوش شنوا نداشتم حقیقت را به من گفت.

جونز بیشتر از هر کسی که تا به حال ملاقات کردم به من آموخت و اگر به ویژه برای این سه درس نبود، ممکن بود هنوز زیر همان پل زندگی می کردم.

۱٫ آدم های موفق زیاد کتاب می خوانند.

 همان شب اولی که جونز را زیر پل دیدم، قبل از اینکه برود از من پرسید: “کتاب می خوانی؟”

در جواب من که سرم را به نشانه بله تکان می دادم، اضافه کرد:”نپرسیدم می توانی بخوانی، پرسیدم می خوانی؟”

تا آن زمان در زندگی ام وقتی موضوع خواندن مطرح می شد تنها مجلاتی با عکس های ورزشی توجه من را جلب می کردند. پس طبیعتاً دیدن سه کتاب کوچک با جلد های مقوایی نارنجی رنگ که او از چمدانش بیرون آورده بود برای من جالب نبود.

با دیدن اسم کتاب ها از او پرسیدم: “زندگی نامه؟”

او گفت: نه! -برقی در چشمانش درخشید، داستان های ماجراجویانه! موفقیت، شکست، عشق، جذاب، غم انگیز و شاد- و بهتراز همه، اینکه تمامش حقیقت است!

چیزی که در ادامه گفت برای همیشه در ذهن من باقی ماند: “مرد جوان، فراموش نکن، تجربه بهترین معلم  نیست. استفاده از تجربیات دیگران بهترین معلم است؛ با خواندن درباره زندگی افراد مشهور       می توانی از رازهایی که آنها را ممتاز کرده آگاهی شوی.”

تا سپیده دم کتاب گاندی را خواندم. وقتی سه کتابی را که جونز به من داده بود تمام کردم، آنها را به کتابخانه برگرداندم و سه کتاب دیگر گرفتم. بعد از مدتی بیش از ۲۰۰ زندگی نامه را خوانده بودم.

 نگاهی عمیق به آنچه فردی را به موفقیت می رساند و عمل بر طبق آنها مواردی بود که مرا از زیر آن پل بیرون کشید.

    ۲٫ متوسط نباشید

جونز گفته های زیادی داشت. چیزهایی که به نظر می رسید مناسب پوسترهای کلاس درس باشند یا روی یک بنای تاریخی حکاکی شده باشد. این یکی از بیاناتی است که هر بار تلاش می کردم کاری انجام دهم که در نظر دیگران احمقانه بود، به من اعتماد به نفس و اشتیاق خاصی میداد (مثل اجرای برنامه های کمدی های ، سخنرانی کردن و یا نوشتن یک رمان پر فروش.)

انجام دوباره کاری که دیگران در حال انجام آن هستند، کار اشتباهی است. چون بیشتر مردم به نتایجی که از نظرشان خارق العاده است دست پیدا نکرده اند. آیا به دنبال نتایجی خارق العاده از زندگی خود هستید؟

 دلیل بازدید شما از این وب سایت چیزی به غیر از این مهم نمی تواند باشد. بنابراین مهم است که در قدم اول میان افکار خود و دیگران تفاوت قائل شوید. در غیر این صورت در زندگی خود به نتایجی تنها متوسط خواهید رسید.  انسانهای بزرگ، متوسط نیستند.

  ۳٫ به همه چیز از دید باز نگاه کنید.

هیچ وقت نفهمیدم  از کجا پول در می آورد، یا حتی کجا می خوابید. فقط می دانستم که همین اطراف است.

 با این حال برای کاری که انجام می داد یک اسم گذاشته بود، او خود را یک راهنما می نامید.

او می گفت: “من یک راهنما هستم؛ این موهبت من است، همان طورکه شاید دیگران توانایی آواز خواندن یا سریع دویدن را داشته باشند! من به چیزهایی اشاره می کنم که دیگران نادیده می گیرند؛ در حالی که اغلب آنها جلو چشمانش هستند. من به نکاتی درباره موقعیت ها و افرادی اشاره می کنم که دیدگاه تازه ای به تو می دهند؛ این همان چیزی است که به افراد فاقد آینده نگری، دیدی کلی( دورنما) می دهد؛ بنابراین من دیدی کلی به آنها می دهم… و این کار به افراد اجازه می دهد باری دیگر به خودشان فرصت دهند و با نیروی تازه، دوباره زندگی شان را شروع کنند.”

این بینش وسیع دقیقاً چیزی بود که جونز به من هدیه داد و به من آموخت که باید آن را به دیگران منتقل کنم.

 روزی کمی پس از ملاقاتمان، جونز به من گفت که میخواهد جشن بگیرد. در آن دوران -عادت کرده بودم که روزی یک بار غذا بخورم، خیلی ذوق کردم. غذا سوسیس و ساردین بود.

 چیزی نگذشت که شروع به پرسیدن سوالاتی کرد که از نظر من جواب های آنها بدیهی بود.

این بار این سوال را مطرح کرد:” چه می خوری؟”

با تعجب به او پاسخ دادم:” سوسیس و ساردین…”

“کجا؟”

“روی ماسه ها.”

لبخندی زد و زیر لب گفت: “همین فکر رو میکردم”

کمی عصبانی شدم و گفتم:” درباره ی چی صحبت می کنی؟”

او گفت:” مرد جوان! تو تنها شن های زیر پایت را می بینی”  و در حالی چیزی که در دستت است را می خوری که آرزو می کنی چیزی دیگری باشد. در حالی که من شام خود را روی تپه ی شنی با منظره ای از اقیانوس  خوردم.”

به پشتم زد و بلافاصله گفت: همه چیز به دیدگاهت بر می گردد.”

به این موضوع فکر کنید:  چه چیزی در زندگی شما هست که با بینشی اشتباه به آن نگاه می کنیم؟ چه موقعیتی به ظاهر بد ممکن است در حقیقت یک نعمت باشد؟

واقعیت های ما همیشه بر اساس دیدگاههای مختلف شکل گرفته اند. اگر می خواهید که واقعیت های شما با موفقیت معنا شوند، این را بدانید- عدم داشتن دیدگاهی مناسب ممکن است بهترین دستاورد هایتان را یک اشتباه جلوه دهد.

یک لحظه صبر کنید. نگاه کنید. بیاموزید. به دنبال فرصت هایی برای ایجاد دیدگاهی مناسب بگردید. و وقتی این کار را انجام دادید، آن را برای خودتان نگه ندارید. کسانی که دیدگاههایشان را در اختیار دیگران می گذارند به عنوان یک مدیر پذیرفته می شوند و در دنیای امروز ارزشمند ترند.

instagram: khoshbakhti.ir

هفت تصمیم

۱. من مسئول تصمیم هایم هستم.

مسنولیت گذشته ام را می پذیرم. من مسئول موفقیت هایم هستم.

۲٫ خردمندی را جستجو خواهم کرد.

به صحبت های خردمندان گوش می دهم. من دوستانم را با دقت انتخاب می کنم.

۳٫ من مرد عمل هستم.

از این لحظه استفاده می‌کنم. من حالا انتخاب می‌کنم.

۴٫ من شخصیتی مصمم دارم.

نسبت به آینده اشتیاق زیادی دارم.

۵٫ امروز شاد بودن را انتخاب خواهم کرد.

صاحب روحی سپاسگزار هستم.

۶٫ من امروزم را با روحیه بخشش آغاز می کنم.

کسانی را که ناعادلانه به من انتقاد کرده‌اند می‌بخشم.

۷٫ بدون استثنا ایستادگی خواهم کرد.  

به رغم خستگی‌ام ادامه خواهم داد. بسیار باایمان هستم.

 

مسافر: هفت تصمیمی که موفقیت فردی را تعیین می کند

اندی اندروز؛ فیروزه مهرزاد

نشر لیوسا

زندگی هدفمند(۴)

و در ادامه:

بعد از حمله ی پنجم برادر کوچک تر چمبرلین، تام، با گروهبان توزیر، سربازی قدیمی، نزدیک شدند. توزیر با پارچه ای کهنه زخمی را که قبلاً در شانه هایش ایجاد شده بود ،بسته بود.

گروهبان گفت:” از هنگ  ۸۳ کمکی نمی رسد. تنها کاری که آنها انجام می دهند این است که مسیر آتش را کمی طولانی تر کنند. در هر دو جناح کشته می دهیم.”

چمبرلین پرسید :” می توانیم ادامه دهیم؟”

تام جواب داد:” کسی برای ادامه دادن نیست. ما بیش از نیمی از مردان مان را از دست داده ایم. “

حقیقت داشت. فرماندهی چمبرلین شش ماه قبل با هزار مرد در بانگور، ایالت مین، شروع شد. آنها آن روز صبح با سیصد نفر شروع کردند. حالا تعدادشان به هشتاد نفر رسیده بود.

کلنل پرسید:” وضعیت مهماتمان چطور است؟”

جواب برادرش این بود: ” خیلی استفاده کرده ایم.”

چمبرلین شتابزده گفت: ” می دانم که خیلی استفاده کرده ایم، می خواهم بدانم  چقدر مهمات داریم .” 

” قربان، بررسی می کنم .”

هنگامی که تام دور شد، صدای مرد جوانی از بالای درخت به گوش رسید. او فریاد کشید،

“کلنل! آنها دوباره در حال منظم کردن آرایش نظامی خود هستند.”

چمبرلین سرش را بالا گرفت و به پسر که به پایین تپه اشاره داشت، نگاه کرد.” آنها همین حالا به صف شدند و نیرو های تازه نفس هم به آنها پیوسته اند. این بار تعدادشان بیشتر از قبل هم شده است.”

در آن لحظه پیکی در حالی که نفس نفس می زد نزدیک شد و گفت:” قربان! کلنل چمبرلین، قربان! کلنل وینسنت مرده.”

“گروهبان، مطمئنی؟”

” بله قربان، همان اول جنگ تیر خورد. ما تحت سرپرستی ویدز بریگید قرار گرفتیم  ولی حالا وید هم مرده؛ آنها هازلت را سرپرستمان کردند که او هم مرده.”

برادر چمبرلین برگشت.

گفت:” جاشوا، شکست می خوریم! حداکثر یک یا دو گلوله برای هریک از ما مانده. بعضی ها هم هیچ گلوله ای ندارند!  

چمبرلین به سمت مرد لاغری که در سمت راستش ایستاده بود برگشت؛ او گروهبان اول، الیس اسپیر بود. به آرامی گفت : اسپیر، به بچه ها بگو از مرده ها و زخمی ها آمار بگیرند.”

اسپیر با احتیاط گفت:” قربان، شاید باید عقب نشینی کنیم.”

چمبرلین با عصبانیت جواب داد:” گروهبان، ما عقب نشینی نمی کنیم. لطفاً دستوراتم را انجام بده.”

توزیر گفت:” کلنل! ما نمی توانیم ادامه دهیم. می دانید که نمی توانیم.”

“جاشوا!” برادرش ،تام بود. ” آنها در حال نزدیک شدن هستند.”

چمبرلین بالای دیواری که دید مناسبی داشت ایستاده بود، دست هایش را به سینه زده، خیره به دشمنی که در حال پیشروی بود نگاه می کرد. 

 هنگ ۲۵ و ۴۷ آلاباما با یونیفرم های زرد- خاکستری رنگ پریده شان، حالا با  سربازان تازه نفس تگزاسی تقویت شده بودند، در حال بالا آمدن از تپه فریاد می کشیدند و به سرعت به طرف چمبرلین و مردانش نزدیک می شدند. گروهبان اسپیر کنار کلنل ایستاده بود. گروهبان توزیر ، تام برادر چمبرلین ، و سرهنگ دوم ملکر نیز به آنها پیوسته بود. برادرش گفت:” جاشوا ! کاری کن! فرمان بده!”

چمبرلین در سکوت به فکر فرو رفته بود و به سرعت شرایط را ارزیابی می کرد. او با خودش می گفت: نه نمی توانیم عقب نشینی کنیم و نه می توانیم اینجا بمانیم . هنگامی که من بین انجام ندادن و انجام دادن کاری حق انتخاب داشته باشم همیشه عمل کردن را انتخاب می کنم به سربازان جنوبی پشت کرد و به مردانش نگریست و گفت،

سر نیزه ها را آماده کنید!  

ابتدا هیچ کس حرکتی نکرد. آنها به سادگی با دهانی باز به او خیره شده بودند.

چمبرلین دوباره دستور داد:

سر نیزه ها را آماده کنید! حالا. همه ی تلاش تان را کنید.ابتدا به سمت چپ حمله می کنیم. حالا شروع کنید!”

 سرهنگ دوم ملکر که گیج شده بود گفت:” قربان، یعنی چه” ولی کلنل از صخره ها پایین پریده بود.

توزیر گفت، ” منظورش این است که جنگ همه جانبه ای پیش رو داریم.”

در حالی که چمبرلین با اسلحه اش مستقیم به سمت پایین تپه اشاره کرد. استاد دانشگاه اهل مین با قدرت ناشی از ترس و شجاعت  فریاد کشید:

     حمله!”

     حمله!”

    حمله!”

هشتاد مرد جنگجوی باقی مانده با صدای بلند همراه با فرمانده شان فریاد کشیدند.” حمله! حمله! ” آنها فریاد زنان از بالای دیوار به پایین رفتند تا تاریخی را که اغلب مردم هرگز چیزی درباره اش نشنیده اند بسازند.

 هنگامی که سربازان ارتش جنوبی، چمبرلین ، فرمانده ی طرف مقابل ، را دیدند که از دیوار پایین می آید  فوراً متوقف شدند، نا مطمئن از آنچه رخ داده.

 و هنگامی که کلنل اسلحه اش را به سمت آنها گرفت و به مردانش فرمان حمله داد ، آنها برگشتند و پا به فرار گذاشتند. بسیاری اسلحه های پرشان

 را به زمین انداختند.

 شورشیان یقین داشتند که این همان سربازانی که قبلاً با آنها روبرو شده بودند نیستند. آنها فکر کردند، مطمئناً آنها با سربازان تازه نفس تجدید نیرو شده اند. یک لشکر شکست خورده حمله نمی کند. در کم تر از پنج دقیقه  چمبرلین اسلحه اش را به سمت فرماندهی سربازان جنوبی گرفته بود.

چمبرلین گفت:” شما قربان، اسیر من هستید.”

مرد اسلحه ی پرش را برگرداند و به چمبرلین داد.

جواب داد:” بله قربان، همین طوره.”

در پنج دقیقه بعدی گروه تحت فرمان چمبرلین که تقریباً بدون مهمات بودند، چهار صد سرباز دشمن را به اسارت گرفته بودند.

داستان خارق العاده ای بود، اینطور نیست؟ و حقیقت محض است.

ولی اینجا موضوعی وجود دارد که مردم هرگز بهش فکر نکردند…

مورخان معتقدند اگر چمبرلین آن روز حمله نمی کرد، شورشیان در گیتزبرگ پیروز می شدند.

علاوه بر این، مورخان می گویند اگر شورشیان در گیتزبرگ پیروز می شدند، جنوبی ها در جنگ پیروز می شدند… و جنگ تا پایان تابستان تمام می شد.

اگر جنوبی ها برنده ی جنگ می شدند، امروز تاریخ متفاوتی وجود داشت.

به هر حال مورخان بر این باورند که جنوبی ها برنده ی جنگ می شدند، حالا  آمریکا همانند اروپا به زمین های جداگانه قسمت می شد-

آمریکای شمالی شاید به نه تا سیزده کشور تبدیل می شد.

به خاطر کاری که یک استاد دانشگاه  سی و چهار ساله یک قرن قبل انجام داد. متوجه شدید؟

جاشوا لورنس چمبرلین مثالی انسانی از اثر پروانه ای است. انسانی که حرکتی انجام داد که اثرش هنوز در زندگی امروز دیده می شود.

شما تاثیری کم تر از اثر پروانه ای که چمبرلین گذاشت ندارید.

هر کاری که شما انجام می دهید مهم است.

هر حرکتی که می کنید، هر عملکردتان … مهم است.

نه فقط  شما، خانواده تان، کارتان، زادگاهتان

هر کاری که انجام می دهید 

تا ابد بر همه ی ما تاثیر می گذارد

زندگی هدفمند(۳) -جاشوآ چمبرلین

اندی اندروز در کتاب مسافر: هفت تصمیمی که موفقیت فردی را تعیین می کند

 لحظات خارق العاده ای خلق می کند که می خواهم به بخشی از آن اشاره کنم که به قانون اثر پروانه ای مربوط می شود.

 یک قرن پیش مردی می زیست که  حرکتی انجام داد …

 که هنوز به صورت چشمگیری بر طرز زندگی اکنون مردم تاثیر دارد.

جاشوآ لورنس چمبرلین سی و چهار ساله، استاد دانشگاه بود ولی در یک روز گرم و مرطوب در ۲ ژوئیه ۱۸۶۳ در زندگی اش در نبردی شرکت کرد.

استاد فن بیان پیشین دانشگاه کالج بودوین ایالت مین، حالا یک کلنل در ارتش ایالات شمالی آمریکا بود. چمبرلین در دوردست در گوشه ی چپ گروهی متشکل از هشتاد هزار مرد در صفی از میان دشت ها و تپه ها به صف به سمت شهر کوچکی که گیتزبرگ، پنسیلوانیا نامیده می شد جلو می رفتند.

اوایل آن روز، کلنل وینسنت، چمبرلین و مردانش از هنگ ۲۰ ایالت مین را به صف کرد و گفته بود،

” هر کاری که می توانید انجام دهید،

شما نباید به آنها اجازه دهید

موفق شوند.”

چمبرلین نمی توانست عقب نشینی کند، این موضوع را می دانست. اگر ارتش جنوبی آنها را شکست می داد. شورشی ها زمین های زیادی در دست داشتند و ارتش آمریکا به سرعت شکست می خورد. در واقع، هشتاد هزار مرد بدون حمایت آن سوی سراشیبی گیر می افتادند. سربازهای جنوبی خاکستری پوش تنها با شکست چمبرلین پیروز میدان می شدند.

در ۲:۳۰  صبح، اولین حمله از طرف هنگ ۱۴ و ۱۵ آلاباما صورت گرفت. آنها به بالای تپه حمله کردند، تا حدی که می توانستند سریع به بالا خزیدند و به مردان  چمبرلین که پشت یک صخره ی بلند که صبح خیلی زود در آن مستقر شده بودند، شلیک کردند. هنگ ۲۰ ایالت مین حمله ی شورشی ها را متوقف کرد و به عقب راند …

در پایان دومین حمله

سومین حمله شروع می شود!

و چهارمین حمله .

چمبرلین با گلوله ای که به سگک کمربندش اصابت کرد به زمین افتاد. متوجه شد که واقعاً آسیب جدی ای ندیده ، با زحمت بلند شد و به جنگیدن ادامه داد. دوباره، آنها حمله ی دشمن را متوقف کردند و دوباره شورشیان به پایین تپه عقب نشینی کردند. 

در آن زمان ، جنگ ها توسط توپخانه و سلاح های کوچک انجام می شد.

درگیری ها تن به تن شده بود.

جنگی  رو در رو.

در چهارمین حمله، سربازان جنوبی تقریباً به صخره– توده ای از سنگ های مسطح  که تقریباً صد متر درازا داشتند- رسیدند.

درحالی که آنها منتظر حمله ی بعدی بودند، چمبرلین برای مردانش متاسف بود. او بعدها یادآورشد که،”آنها نمی دانستند فرمانده شان هیچ دانشی از جنگ یا تاکتیکی ندارد. من فقط مردی سرسخت بودم و این بزرگ ترین مزیتم در این جنگ بود. من عمیقاً در درونم احساس می کردم کاری از دستم بر نمی آید.

 می دانستم ممکن است بمیرم ولی با گلوله ای در پشتم از دنیا نخواهم رفت. من در هنگام عقب نشینی نمی میرم. این کاری است که من انجام

می دهم، من بر هدفم پافشاری می کنم.”

دوباره حمله شروع شد. این بار، در حمله ی پنجم، هنگ ۱۵ و ۴۷ آلاباما دیوار را شکافت، هر دو طرف به شدت می جنگیدند. بدون زمانی برای گلوله گذاری مجدد، مردان اسلحه هایشان را به یک طرف انداختند و با مشت و چاقو نزاع  کردند.

به هر طریقی که بود، هنگ ۲۰ ایالت مین شورشیان را یک بار دیگر به سراشیبی عقب راند.

ادامه دارد…

زندگی هدفمند ۲ (اثر پروانه ای)

زندگی شما تا چه اندازه اهمیت دارد؟

زندگی ما چه قدر مهم است؟

آیا من قدرت ایجاد تفاوتی را دارم؟

هنگامی که حرکت می کنم…

هنگامی که عملی انجام می دهم…

هنگامی که کاری می کنم…

آیا دنیا متوجه می شود؟

آیا من واقعاً مهم هستم؟

سال ۱۹۶۳ ادوارد لورنز فرضیه ای به آکادمی علوم نیویورک ارائه داد. تئوری او، به سادگی می گفت: “یک پروانه می تواند بالهایش را بهم بزند و مولکولهای هوا را به گردش در بیاورد، آن مولکول به نوبه ی خودش می تواند مولکولهای دیگر هوا را به حرکت درآورد، در نتیجه مولکولهای بیشتری در هوا به حرکت در می آید و در نهایت قادر است طوفانی در طرف دیگر سیاره ایجاد کند.”

لورنز و ایده هایش تقریباً باعث خنده ی همه سالن کنفرانس شد. آنچه او ارائه داد، به نظر خنده دار بود.

نامعقول ولی فریبنده بود!

در نتیجه به خاطر افسون و فریبندگی ایده که آن را ” اثر پروانه ای” می نامیدند آن یک داستان علمی ماندگار شد، دهه ها ترکیبی از افسانه و داستان های خیالی بافی از آن ایجاد و  در کتابهای کمیک و فیلم ها منتشر شد. بنابراین می توانید شوک جامعه ی علمی و شگفتی شان را زمانی که بیش از سی سال بعد امکانش توسط پرفسور های فیزیکی که در دانشگاههای سراسر دنیا کار می کردند تایید شد تصور کنید. آنها به این نتیجه رسیدند که اثر پروانه ای واقعی، درست وعملی است. اندکی بعد، آن به صورت “قانون” تصویب شد. وحالا به عنوان قانون وابستگی متعاقب شرایط اولیه ، این اصل نیروی در برگرفته بیش از فقط بالهای پروانه را ثابت می کند. علم، وجود اثر پروانه ای را با اولین حرکت هر نوع ماده ای – شامل انسانها- نشان می دهد.

زندگی هدفمند(۱)

 اندی اندروز در بخشی از کتاب راهنما: دیدگاهی نو برای تحول در زندگی به دورانی از زندگی اش، زمانی که بی خانمان و گریزان بود، اشاره دارد. او به روشی غیر معمول با پیرمردی به نام جونز آشنا می شود و جونز راهنمایش شد. کاری که جونز کرد تغییر کامل همه چیز در زندگی و آینده ی او بود.

 اندی از خاطراتش در زمان آشنایی با جونز می گوید:

 جونز گفت:” با کمی دیدگاه می توانی یک زندگی هدفمند همیشگی برای خودت داشته باشی.” 

 هنگامی که او منظورش را می پرسد، پیرمرد با سوالی جوابش را داد.” آیا گاهی اوقات خودت را ناآگاهانه در حال قضاوت در مورد عملکردهایت به نسبت درجه ی اهمیت شان نمی بینی؟” کمی اخم کردم، یقیناً متوجه منظورش نشده بودم. ادامه داد:” به عنوان مثال، زمانی را که با دوست هایت می گذرانی مهم است ولی اوقاتی را که با خانواده ات می گذرانی مهم تر است. شاید یک ساعت ماهی گیری را خیلی مهم ولی سی دقیقه ملاقات با دوستی بیمار در بیمارستان را خیلی مهم تر از ماهی گیری رتبه بندی کنی و شصت ثانیه مکالمه با فروشنده ی خواربارفروشی را به هیچ وجه چندان مهم ندانی.”

 سرم را به نشانه ی فهمیدن موضوع تکان دادم و او به موضوع اولیه برگشت.

 ” هنگامی که بدانی همه چیز مهم هست و هر حرکتی به یک اندازه ارزش دارد؛ زندگی هدفمندی را شروع خواهی کرد. یک زندگی هدفمند از شما شخصی بهتر، همسری خوبتر و دوستی باارزش تر می سازد. هنگامی که شک، تردید و اندوه گذشته در گذشته محو می شود، بهره وری و موفقیت های مالی به سطح بالاتری صعود می کند.”

اندی اندروز می گوید: البته، همین مکالماتم با جونز بود که سبب تغییر من شد. حتی بیشتر، آن قدرت راهنمایی شد برای سخنگو و نویسنده بودنم.

در حالی که طرف مشورت شرکت ها قرار می گیرم یا به عنوان سخنگو برای سازمانها و تیم ها صحبت می کنم، می دانم که چه قدر از توانایی موفق شدن خواننده هایم ، متکی بر توانایی من برای اثبات همین مفهوم است!

هنگامی که برای بخش فروش سازمانی اثبات شود که مکالمات عادی در شهر به همان اندازه ی ترتیب یک جلسه با مشتری احتمالی مهم است؛ هنگامی که بازیکن ذخیره دفاع راست دلایلی می بیند که همه ی عملکرد هایش، چه در میدان بازی باشد یا نباشد، به همان اندازه ی هر کاری که بازیکن خط حمله می کند در موفقیت فصلی تیم تعیین کننده است؛ هنگامی که نوجوانی دلایلی را می بیند و می فهمد هر انتخابی که برای آسودگی امروز می کند بر انتخاب هایی که در شرایط سخت پیش رو خواهد داشت تاثیر می گذارد. هنگامی که شخصی به این درک می رسد که زندگی اش باید یک زندگی هدفمند پایدار باشد، ارقام فروش و ماهیت پیشرفت های تیمی صعود خواهد کرد و تصمیمات عاقل تر و محتاط تر می شود. و این ها فقط چند مثال از آنچه رخ خواهد داد می باشد… هنگامی که بفهمیم هر عملی مهم است نتایج عملکردمان فوراً بهبود می یابد!

 می دانم در صفحات کتاب های اندی اندروز:

 مسافر: هفت تصمیمی که در موفقیت فردی تعیین کننده است؛

 راهنما: دیدگاهی نو برای تحول در زندگی؛

 درمانگر: داستانی پر رمز و راز درباره ی حقیقت زندگی؛

 گمشده: نشانه ای برای اکتشاف درونی

شما امید و رهنمون لازم را برای خودتان پیدا خواهید کرد ولی من بیش تر هیجان این را دارم که آماده ی هدایت دیگران به زندگی های هدفمند پایدار خودشان باشید. من خواستار خلق یک زندگی خارق العاده هدفمند پایدار برای خانواده هایمان، کارمان، ملت مان و دنیایمان هستم،  که بتوانیم به درک این موضوع که؛ هر حرکتی که می کنیم و هر عملی که انجام می دهیم، نه فقط برای ما بلکه برای همه ی ما … و همیشه مهم می باشند دست یابیم.

instagram: khoshbakhti.ir