و در ادامه:
بعد از حمله ی پنجم برادر کوچک تر چمبرلین، تام، با گروهبان توزیر، سربازی قدیمی، نزدیک شدند. توزیر با پارچه ای کهنه زخمی را که قبلاً در شانه هایش ایجاد شده بود ،بسته بود.
گروهبان گفت:” از هنگ ۸۳ کمکی نمی رسد. تنها کاری که آنها انجام می دهند این است که مسیر آتش را کمی طولانی تر کنند. در هر دو جناح کشته می دهیم.”
چمبرلین پرسید :” می توانیم ادامه دهیم؟”
تام جواب داد:” کسی برای ادامه دادن نیست. ما بیش از نیمی از مردان مان را از دست داده ایم. “
حقیقت داشت. فرماندهی چمبرلین شش ماه قبل با هزار مرد در بانگور، ایالت مین، شروع شد. آنها آن روز صبح با سیصد نفر شروع کردند. حالا تعدادشان به هشتاد نفر رسیده بود.
کلنل پرسید:” وضعیت مهماتمان چطور است؟”
جواب برادرش این بود: ” خیلی استفاده کرده ایم.”
چمبرلین شتابزده گفت: ” می دانم که خیلی استفاده کرده ایم، می خواهم بدانم چقدر مهمات داریم .”
” قربان، بررسی می کنم .”
هنگامی که تام دور شد، صدای مرد جوانی از بالای درخت به گوش رسید. او فریاد کشید،
“کلنل! آنها دوباره در حال منظم کردن آرایش نظامی خود هستند.”
چمبرلین سرش را بالا گرفت و به پسر که به پایین تپه اشاره داشت، نگاه کرد.” آنها همین حالا به صف شدند و نیرو های تازه نفس هم به آنها پیوسته اند. این بار تعدادشان بیشتر از قبل هم شده است.”
در آن لحظه پیکی در حالی که نفس نفس می زد نزدیک شد و گفت:” قربان! کلنل چمبرلین، قربان! کلنل وینسنت مرده.”
“گروهبان، مطمئنی؟”
” بله قربان، همان اول جنگ تیر خورد. ما تحت سرپرستی ویدز بریگید قرار گرفتیم ولی حالا وید هم مرده؛ آنها هازلت را سرپرستمان کردند که او هم مرده.”
برادر چمبرلین برگشت.
گفت:” جاشوا، شکست می خوریم! حداکثر یک یا دو گلوله برای هریک از ما مانده. بعضی ها هم هیچ گلوله ای ندارند!
چمبرلین به سمت مرد لاغری که در سمت راستش ایستاده بود برگشت؛ او گروهبان اول، الیس اسپیر بود. به آرامی گفت : اسپیر، به بچه ها بگو از مرده ها و زخمی ها آمار بگیرند.”
اسپیر با احتیاط گفت:” قربان، شاید باید عقب نشینی کنیم.”
چمبرلین با عصبانیت جواب داد:” گروهبان، ما عقب نشینی نمی کنیم. لطفاً دستوراتم را انجام بده.”
توزیر گفت:” کلنل! ما نمی توانیم ادامه دهیم. می دانید که نمی توانیم.”
“جاشوا!” برادرش ،تام بود. ” آنها در حال نزدیک شدن هستند.”
چمبرلین بالای دیواری که دید مناسبی داشت ایستاده بود، دست هایش را به سینه زده، خیره به دشمنی که در حال پیشروی بود نگاه می کرد.
هنگ ۲۵ و ۴۷ آلاباما با یونیفرم های زرد- خاکستری رنگ پریده شان، حالا با سربازان تازه نفس تگزاسی تقویت شده بودند، در حال بالا آمدن از تپه فریاد می کشیدند و به سرعت به طرف چمبرلین و مردانش نزدیک می شدند. گروهبان اسپیر کنار کلنل ایستاده بود. گروهبان توزیر ، تام برادر چمبرلین ، و سرهنگ دوم ملکر نیز به آنها پیوسته بود. برادرش گفت:” جاشوا ! کاری کن! فرمان بده!”
چمبرلین در سکوت به فکر فرو رفته بود و به سرعت شرایط را ارزیابی می کرد. او با خودش می گفت: نه نمی توانیم عقب نشینی کنیم و نه می توانیم اینجا بمانیم . هنگامی که من بین انجام ندادن و انجام دادن کاری حق انتخاب داشته باشم همیشه عمل کردن را انتخاب می کنم به سربازان جنوبی پشت کرد و به مردانش نگریست و گفت،
سر نیزه ها را آماده کنید!
ابتدا هیچ کس حرکتی نکرد. آنها به سادگی با دهانی باز به او خیره شده بودند.
چمبرلین دوباره دستور داد:
سر نیزه ها را آماده کنید! حالا. همه ی تلاش تان را کنید.ابتدا به سمت چپ حمله می کنیم. حالا شروع کنید!”
سرهنگ دوم ملکر که گیج شده بود گفت:” قربان، یعنی چه” ولی کلنل از صخره ها پایین پریده بود.
توزیر گفت، ” منظورش این است که جنگ همه جانبه ای پیش رو داریم.”
در حالی که چمبرلین با اسلحه اش مستقیم به سمت پایین تپه اشاره کرد. استاد دانشگاه اهل مین با قدرت ناشی از ترس و شجاعت فریاد کشید:
“ حمله!”
“ حمله!”
“ حمله!”
هشتاد مرد جنگجوی باقی مانده با صدای بلند همراه با فرمانده شان فریاد کشیدند.” حمله! حمله! ” آنها فریاد زنان از بالای دیوار به پایین رفتند تا تاریخی را که اغلب مردم هرگز چیزی درباره اش نشنیده اند بسازند.
هنگامی که سربازان ارتش جنوبی، چمبرلین ، فرمانده ی طرف مقابل ، را دیدند که از دیوار پایین می آید فوراً متوقف شدند، نا مطمئن از آنچه رخ داده.
و هنگامی که کلنل اسلحه اش را به سمت آنها گرفت و به مردانش فرمان حمله داد ، آنها برگشتند و پا به فرار گذاشتند. بسیاری اسلحه های پرشان
را به زمین انداختند.
شورشیان یقین داشتند که این همان سربازانی که قبلاً با آنها روبرو شده بودند نیستند. آنها فکر کردند، مطمئناً آنها با سربازان تازه نفس تجدید نیرو شده اند. یک لشکر شکست خورده حمله نمی کند. در کم تر از پنج دقیقه چمبرلین اسلحه اش را به سمت فرماندهی سربازان جنوبی گرفته بود.
چمبرلین گفت:” شما قربان، اسیر من هستید.”
مرد اسلحه ی پرش را برگرداند و به چمبرلین داد.
جواب داد:” بله قربان، همین طوره.”
در پنج دقیقه بعدی گروه تحت فرمان چمبرلین که تقریباً بدون مهمات بودند، چهار صد سرباز دشمن را به اسارت گرفته بودند.
داستان خارق العاده ای بود، اینطور نیست؟ و حقیقت محض است.
ولی اینجا موضوعی وجود دارد که مردم هرگز بهش فکر نکردند…
مورخان معتقدند اگر چمبرلین آن روز حمله نمی کرد، شورشیان در گیتزبرگ پیروز می شدند.
علاوه بر این، مورخان می گویند اگر شورشیان در گیتزبرگ پیروز می شدند، جنوبی ها در جنگ پیروز می شدند… و جنگ تا پایان تابستان تمام می شد.
اگر جنوبی ها برنده ی جنگ می شدند، امروز تاریخ متفاوتی وجود داشت.
به هر حال مورخان بر این باورند که جنوبی ها برنده ی جنگ می شدند، حالا آمریکا همانند اروپا به زمین های جداگانه قسمت می شد-
آمریکای شمالی شاید به نه تا سیزده کشور تبدیل می شد.
به خاطر کاری که یک استاد دانشگاه سی و چهار ساله یک قرن قبل انجام داد. متوجه شدید؟
جاشوا لورنس چمبرلین مثالی انسانی از اثر پروانه ای است. انسانی که حرکتی انجام داد که اثرش هنوز در زندگی امروز دیده می شود.
شما تاثیری کم تر از اثر پروانه ای که چمبرلین گذاشت ندارید.
هر کاری که شما انجام می دهید مهم است.
هر حرکتی که می کنید، هر عملکردتان … مهم است.
نه فقط شما، خانواده تان، کارتان، زادگاهتان
هر کاری که انجام می دهید
تا ابد بر همه ی ما تاثیر می گذارد