کارت را خواند:  

آلیس:هیچ دوست ندارم بروم سراغ دیوانه ها.»

گربه چشایر:«اه، چاره ای نداری. اینجا همه دیوانه ایم.»

عزیزم، نویسندگی ات چطور پیش می رود؟

به یاد داشته باش، برای یافتن خوشبختی همه باید گاهی کمی دیوانگی کنیم.

آردن پاکت را برداشت و وارونه کرد. یک جعبه کوچک روی میز سر خورد. آن را باز کرد بالای تشکی مخملی آویز نقره ای کلاهدوز دیوانه قرار داشت.

“آلیس در سرزمین عجایب!” آردن لبخند زد. “کتاب مورد علاقه ام!”

آردن آویز را بررسی، کف دستش قرار داد و انگشتانش را روی آن کشید.

مامان، هنوز هم با آویزهایش؟ هنوز هم باور دارد آنها به نحوی جادویی هستند؟

به آویزهای دستبند مادرش فکر کرد. دستبندی پر از آویز، همانی که هرگز از دستش باز نمی کرد و آردن را با صدای جیرینگ جیرینگ پی در پی اش دیوانه می کرد.

 

اویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروه مهرزاد، نشر نفیر

مادرم گفت: «تولدت مبارک، لولی!» مرا در میان دستانش کشید و سرم را بوسید.

«آماده‌ای ابتدا شعرمان را بخوانیم؟»

سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم.

«چرا نه؟»

«مامان، من برای این کار خیلی بزرگم.»

«برای این کار هرگز بزرگی معنی ندارد. بیا با هم بخوانیم!»

این آویز

بِهِت اجازه‌ می‌دهد بدانی…

چهره مادرم هنگام خواندن شعر روشن شد. ناگهان، مانند پریدن به درون دریاچه در یک روز گرم بود،‌ نمی‌توانستم در برابرش مقاومت کنم. بنابراین بهش ملحق شدم:

که در طول مسیر، در هر قدم،

من هم دوستت دارم.

بنابراین هر بار که جعبه‌ی کوچکی

از طرف من را باز کنی،

به یاد داشته باش که درواقع همه‌ی این‌ها

با من و تو آغاز شد.

آویزهای دستبند؛ ویولا شیپمن، فیروزه مهرزاد، نشر نفیر